توضیحات
«ماشین ها بدجوری بوق میزنند و بابا بدجوری رانندگی میکند.شب است.اتوبان است و من روی صندلی عقب دراز کشیده ام و خوب میدانم که چه اتفاقی افتاده است.خواب؟مطمئن نیستم که خواب باشم ...کامیون ها که رد می شوند بدنه ماشین میلرزد و صدای وحشتناکی میدهد.من میترسم...من خیلی میترسم...من از تاریکی شب میترسم.من از ابر های قرمز میترسم.من از ماشین ها میترسم.من از آدمها یی که از پشت شیشه نگاهم میکنند میترسم .من از پلیس راه میترسم.حتی از مامان و بابا هم میترسم و سردم است.بابا از اول راه است که پنجره را باز گذاشته... با اینکه چیزی نمی گوید ولی من حدس میزنم سرش درد میکند.چادر را به تنم چسباندم.سردم است.واقعا سردم است.چند بار خواستم بگویم بابا پنجره را ببند.اما نگفتم...چون بابا خیلی حالش بد است.دلم نیامد بگویم.آخر مگر من میخواستم اینطوری شود؟من که نمیخواستم...من که نمیخواستم...من که نمیخواستم اینطوری شود.چند بار بگویم؟صد هزار بار؟من نمیخواستم...بگذار مردم هرچه میخواهند بگویند.حتما میگویند زهرا؟دختر سید مهدی؟بعیده...این دختر که آزارش به مورچه هم نمیرسید.اصلا بهش نمیاد این کاره باشه...قیافش؟خیلی معصومه...انگار که هیچ گناهی توی عمرش نکرده.زهرا؟دختر سید مهدی؟معلوم بود که اینکاره است.معلوم بود یک کاسه ای زیر نیم کاسشه...فلفل نبین چه ریزه...با اینکه هجده سالشه ولی یک آتیشپاره ای که نگو...آتیشپاره؟...هه...اصلا هرچه میخواهید بگویید.برای من مهم نیست حرف شما خاله زنک ها.آب از سر من گذشته.من گناهی کرده ام که اگر با آب هفت دریا هم بشویند پاک نخواهم شد.» تعداد صفحات:14 حجم:179 kb