توضیحات
داستان کوتاه بخشی از داستان: یک روز پیرمردی سفید مو از ما تقاضای صدقه کرد و همراهم جوزف پنج فرانک به او پول داد و وقتی نگاه متعجب مرا دید گفت: " این مرد بیچاره منو به یاد داستانی می اندازه که باید بهت بگم . خاطره ای که مثل سایه همیشه دنبالم می آد". خانواده من که اصالتا اهل هاور بودند ، هیچ ثروتی نداشتند تنها کار ما این بود که به هر نحوی شده دخل و خرجمان را با هم جور کنیم .پدرم سخت کار می کرد و شب ها دیروقت از اداره بر می گشت اما با این همه درآمد خیلی کمی داشت . من دو خواهر دیگر هم داشتم . مادرم که از موقعیت پائین زندگی ما به شدت رنج می برد ، با سنگدلی با پدر حرف می زد ، سرزنشهایی که مودبانه و غیر مستقیم اما خطاب به او بودند .