توضیحات
هوبرت را دراز کشیده، روی تختی که آن را نزدیک اجاق کشیده بود، پیدا کردم. چند قاب کهنه را برای گیرا کردن آتشی کوچک جمع کرده بود. فضای بزرگ و دراندشت، طبعاً با چنان آتشی گرم نمیشد. دور و بر اجاق جزیرةکوچکی از حرارت انسانی بود، اما باقیماندة آن فضای بزرگ با همةتصویرها، سهپایهها و قفسهها سرد و متروک بود. هوبرت طرحی نیمهکارهروی زانو داشت... اما رویش کار نمیکرد، بلکه با نگاهی رؤیایی به یکی ازلکههای روتختی قهوهییاش چشم دوخته بود. با لبخندی به من خوشامدگفت. طرح را به کناری گذاشت، و اول از همه در چشمهای خاکستری بزرگو مفلوکش گرسنگی و کورسویی از امید خواندم. اما خیلی عذابش ندادم بلکهنان سفید، معطر و تازه را از بستهاش درآوردم...