با زبان آتش

با زبان آتش

  • نوع فایل : کتاب
  • زبان : فارسی
  • نویسنده : آیناز توکلی

توضیحات

نگاهی به زندگی اولریکه ماینهوف اولریکه ماری ماینهوف (۱۹۳۴ - ۱۹۷۶) یک فعال چپ‌گرای آلمانی بود. او از بنیانگذاران فراکسیون ارتش سرخ (به همراه آندریاس بادر) در سال ۱۹۷۰، پس از روزنامه‌نگاری برای ماهنامه چپگرای کونکرت، بود. او در سال ۱۹۷۲ دستگیر شد، و نهایتاً به موارد متعددی قتل، و تشکیل یک مجمع مجرمانه محکوم شد. پیش از پایان محاکمه ماینهوف در سلول‌اش، در سال ۱۹۷۶ خودکشی کرد. اولریکه ماینهوف که بود؟ اولریکه ماینهوف در سال 1934 در خانواده‌ای مرفه از طبقه ی متوسط در اُلدنبورگ آلمان به دنیا آمد. پدر او دکتر ورنر ماینهوف متخصص تاریخ هنر بود و در سال 1936 با سمت ریاست موزه ینا به این شهر نقل مکان کرد. او خواهری به نام وینکه داشت که سه سال از او بزرگ‌تر بود. پدر او در سال 1940 در اثر بیماری سرطان به شکل ناگهانی درگذشت. پس از مرگ پدر، مادرش تصمیم گرفت که یک دورۀ آموزشی را در همان رشتۀ تاریخ هنر طی کند. در این هنگام فردی به زندگی آنان پای گذاشت که در شکل‌گیری افکار پایه‌ای اولریکۀ کوچک بسیار موثر بود. او دوست و هم‌کلاس مادر اولریکه و سوسیالیستی پرحرارت بود که رناته رمیک نام داشت. 11 ساله بود که شاهد شکست آلمان نازی و ورود متفقین به آلمان بود و در 14 سالگی مادرش را نیز به علت بیماری سرطان از دست داد و رناته سرپرستی او و خواهر کوچکش را بر عهده گرفت. او دوران آموزش و تحصیلات در دبیرستان را با موفقیت و درخشش پشت سر گذاشت و در مونستر به دانشگاه رفت. در دانشگاه بود که نخستین گام‌ها در عرصه ی سیاست را برداشت و به اتحادیه ی سوسیالیست آلمان (SDS) پیوست. در همین شماره مقاله‌ای تفصیلی در مورد این سازمان آورده‌ایم که خوانندگان را به مطالعه ی آن ارجاع می دهیم. این اتحادیه در سال 1946 به عنوان شاخۀ دانشجویی حزب سوسیال دموکرات آلمان تاسیس شد اما در دهۀ 1950 به علت مواضع رادیکال اعضای آن از حزب مادر جدا شد و به سازمان مستقلی تبدیل شد. او در جریان اعتراضات دانشجویی به یک رهبر، سازمانده و سخنگوی بسیار فعال، پرنشاط، کاریزماتیک و مشهور تبدیل شد. او هم‌زمان در ”جنبش خلع سلاح هسته‌ای“ به عنوان یکی از نخستین جلوه‌های ”جنبش‌های اجتماعی جدید“ که پایۀ شکل‌گیری جریان ”چپ نو“ پس از حملۀ شوروی به مجارستان (1956) بود، نیز فعالیت می‌کرد. او در این مقطع از حامیان پر و پا قرص فعالیت‌های صلح‌طلبانه بود. اما واقعیات سرسخت سیاسی و پذیرش منطق پیشروی مبارزۀ اجتماعی و متوقف نشدن در یک منزل‌گاه در تمام مدت زندگی، او را واقع بین تر، ژرف‌اندیش‌تر و در نتیجه رادیکال‌تر و انقلابی‌تر می‌ساخت. طی این روند تکاملی و رو به جلو بود که او از یک فعال جوان چپ نواندیش که در رثای جان کندی به عنوان یکی از ”حامیان صلح بین‌المللی“ مطلب می‌نوشت، به انقلابی و چریکی تبدیل ساخت که برای دگرگون ساختن شرایط اسلحه به دست گرفت. در اوایل دهه ی 1960، مرحله ی حساس دیگری در زندگی او فرا رسید. او به عنوان روزنامه نگاری خوش‌قریحه و فعال به نشریه ی چپ‌گرای مشهور ”کنکرت“ (به آلمانی Konkret و به انگلیسی، Concrete) پیوست که سردبیر آن یک مبارز کمونیست به نام راینر روهل بود که در حزب کمونیست آلمان، که در 1956 غیر-قانونی اعلام شد، عضویت داشت و در حقیقت ”کنکرت“، یکی از فعالیت‌های علنی پوششی آن محسوب می شد. کنکرت مشهورترین و تاثیرگذارترین نشریه ی چپ در دهۀ 1960 محسوب می‌شد. در آن دوران آلمان غربی خط مقدم سنگر مبارزۀ ضد-کمونیستی بین‌المللی به رهبری ناتو محسوب می شد. محافظه کاری و راست گرایی شدیدی بر سیاست‌مداران رسمی و الیت حاکم سیاسی آلمان حاکم بود و بسیاری از نازی‌های سابق و بدنه ی بوروکراتیک رژیم هیتلر در دوران جدید و به خاطر احساسات ضد-کمونیستی تند و تیزشان دوباره به کار گرفته شده بودند و یا به عبارت بهتر بر سر کار باقی مانده بودند. این در حالی بود که در این بخش از ”جهان آزاد“، مانند دوران هیتلر، فعالیت حزب کمونیست غیرقانونی اعلام شده بود و این شرایط بر انقلابیون جوان بسیار گران می‌آمد. در این دوران بود که رفیق اولریکه از طریق روهل با مارکسیسم و کمونیسم آشنایی کامل‌تری یافت و به عضویت حزب مخفی کمونیست آلمان درآمد که تا زمان پیوستنش به گروه ”ارتش سرخ“ پا بر جا بود. او در سال 1961 با روهل ازدواج کرد و دو دختر دو قلو به نام‌های رجینا و بتینا به دنیا آورد. دهه ی 1960، دهه ی فعالیت اولریکه به عنوان یک روزنامه‌نگار انقلابی، پرشور و رادیکال شهرت زیادی یافته بود و هم در سنگر سازماندهی مبارزات اجتماعی و هم در مباحثات و مجادلات سیاسی عمومی در قالب برنامه‌های تلویزیونی، سخنرانی‌های عمومی و ... شرکت فعال داشت. او در این مدت به یکی از نمادهای چپ رادیکال آلمان تبدیل شده بود. اما شهرت و محبوبیت باعث نشد که او مساله ی اصلی خودش به عنوان یک انقلابی یعنی پیشبرد امر مبارزه ی اجتماعی و دگرگون‌سازی بنیادین جامعه را فراموش کند و در یکی از ایستگاه‌های بین راه توقف نماید، و به تئوریزه کردن محدودیت‌ها و موقعیت شخصی خود مشغول شود. مبارزینی که در فعالیت‌های اجتماعی گسترده به عنوان رهبر و سخنگو شناخته می‌شوند، همیشه در معرض چنین وسوسه‌ها و انتخاب‌هایی قرار دارند؛ پذیرفتن منطق و الزامات پیشروی مبارزه ی انقلابی و یا ترجیح منافع و موقعیت شخصی و جاخوش کردن در موقعیت‌های وسوسه‌انگیز به دست آمده. مرحله ی مهم بعدی در زندگی او در اواخر دهه ی 1960 پیش آمد. او در سال 1967 از روهل جدا شد، در مبارزات گسترده ی جنبش دانشجویی آلمان که سرآغاز سلسله مبارزات جهانی جوانان و دانشجویان بود، فعالانه و به عنوان یکی از رهبران شرکت کرد. جرقه ی این مبارزات با سفر محمدرضا شاه به آلمان و اعتراضات وسیع دانشجویان به آن آغاز شد که با خشونت و سرکوب وحشیانه ی پلیس و کشته شدن یکی از دانشجویان همراه بود. مانند ایران امروز، چماق‌داران لباس‌شخصی نیز پلیس را در سرکوب خشونت‌بار یاری می‌دادند. اولریکه به عنوان یک فعالیت نمادین، در جریان سفر شاه، نامه‌ای سرگشاده به فرح دیبا نوشت و به سرکوب، اختناق و دیکتاتوری حاکم بر ایران شدیدا حمله و به جنایات آن اعتراض کرد. ترور روی دوچکه، رهبر جنبش دانشجویی آلمان و دانشجویان سوسیالیست، تاثیری اساسی بر رادیکالیزه شدن اندیشه‌های رفیق اولریکه ماینهوف نهاد. گروه‌های چریکی در آلمان غربی مانند ارتش سرخ (بادر-ماینهوف)، سلول‌های انقلابی و ... از رادیکالیزاسیون آن جریان سیاسی پدید آمدند که در زبان آلمانی به شکل مخفف APO نام داشت یعنی ”اپوزیسیون غیر-پارلمانتاریستی“. در همین مقطع بود که در مقاله‌ای، این جملات مشهور را که به نماد شخصیت و زندگی او تبدیل شد، را به نگارش درآورد: ”اعتراض زمانی صورت می‌گیرد که من اعلام می‌کنم چیزی مطابق میل من نیست. اما مقاومت هنگامی است که من تضمین کنم که آنچه خوشایند من نیست، دیگر روی نخواهد داد.“ سال‌های 70-1969، مهم‌ترین مقطع زندگی او بود. او پس از نوشتن مقاله‌ای تند و تیز در ستایش انجام عملیات در شهر فرانکفورت توسط ارتش سرخ در اعتراض به جنگ ویتنام، در اوایل سال 1969 به گروه ارتش سرخ پیوست و به کار روزنامه‌نگاری خود در کنکرت خاتمه داد. در آوریل 1969 اطلاعیه‌ای برای نشریه فرانکفورتر روند شاو ارسال کرد که در آن نوشته بود: ”...من به کار خود به عنوان روزنامه‌نگار خاتمه می‌دهم چرا که خودم را در حال تبدیل شدن به ابزار ضد-انقلاب می‌بینم... من به کار خود به عنوان روزنامه‌نگار خاتمه می‌دهم تا خطر تبدیل شدن به ابزاری برای برق انداختن به تصویر چپ‌گرایانه و توزیع آن و اعتبار بخشیدن به آن را خنثی کنم... ” او در عملیات فراری دادن آندریاس بادر، رهبر گروه چریک شهری ارتش سرخ، از زندان در ماه می 1970 نقش مهمی به عهده گرفت و از همان زمان به زندگی مخفیانه روی آورد. پلیس شدیدا در تعقیب او بود و پوسترهای حاوی عکس او با عنوان ”تحت تعقیب“ و با تعیین جایزه‌های کلان بر دیوارهای شهرهای بزرگ آلمان چسبانده شده بود. او به اردن رفت و در یکی از پایگاه‌های جبهه ی خلق برای آزادی فلسطین (PFLP، سازمان مبارز چپ فلسطینی به رهبری جرج حبش) آموزش نظامی دید و سپس به آلمان غربی بازگشت. در سال‌های 72-1970 نقش مهمی در گروه به عهده گرفت و این ایفای نقش باعث شد با آن که از بنیان‌گذاران اصلی گروه ارتش سرخ نبود، به یکی از شناخته‌شده‌ترین چهره‌ها تبدیل شود و گروه به نام بادر-ماینهوف شهرت یابد. او علاوه بر شرکت در عملیات‌های نظامی گوناگون و با اتکا به سابقه ی غنی روزنامه‌نگاری و قلم توانای خویش، نقش مغز متفکر گروه را ایفا می‌کرد و رساله‌ای به نام ”مفهوم چریک شهری“ نیز به نگارش درآورد. اصطلاح ”گردان ارتش سرخ“ (Red Army Faction یا به اختصار RAF) توسط او ابداع شد. او در جزوه ی فوق‌الذکر، اعلام کرد که ”ارتش سرخ بر مبنای درک خوش‌بینانه و ساده‌باورانه از شرایط حاکم بر آلمان غربی تشکیل نشده است.“ شکل‌گیری ارتش سرخ در بستر رادیکالیزاسیون اپوزیسیون غیر-پارلمانتاریستی (APO) که مبارزه ی سیاسی و اجتماعی را خارج از نهادها و احزاب بورژوایی دنبال می‌کرد، تشکیل شد. پایگاه اجتماعی اصلی این اپوزیسیون، جنبش دانشجویی آلمان در دهه‌های 1960 و 1970 بود که از نسل دوران پُرزایی در دوران پس از جنگ جهانی دوم تشکیل می‌شد. هویت جوانی، ضد-امپریالیسم، رهایی زنان و ... از مضامین مورد توجه و مطالبات این نسل محسوب می‌شد. مسائل گوناگونی این نسل از جوانان را تحت فشار قرار داده بود و آنان را به خشم آورده بود. ساختارهای آمرانه ی دوران نازیسم بر جای باقی مانده و جوانان با این ساختارها و با خانواده‌های خودشان مشکل پیدا کرده بودند. نازی-زدایی (Denazification) یعنی برکناری مقامات رژیم نازی و محاکمه ی آنان که از مطالبات اصلی جوانان بود، نیمه‌کاره رها شد زیرا که غرب و ”جهان آزاد“ به بوروکراسی ضد-کمونیست رژیم نازی نیاز داشتند. (احتمالا به مطالبه‌ای مشابه تحت نامی مانند حزب‌اللهی-زدایی از هر نوع(سخت و نرم، اصول‌گرا و اصلاح‌طلب) در ایران آینده نیاز خواهیم داشت.) این در حالی بود که همان گونه که گفته شد، حزب کمونیست آلمان در سال 1956 غیر قانونی اعلام شد. وقاحت رژیم جدید تا به حدی بود که یک نازی سابق یعنی کنراد آدنائر به عنوان اولین نخست وزیر آلمان پس از جنگ انتخاب شد. تسلط و حاکمیت رسانه‌های محافظه‌کار بر افکار عمومی (مانند دستگاه رسانه‌ای رفسنجانی یعنی شرق-شهروند امروز-مهرنامه) که توسط افرادی مانند آکسل اسپرینگر اداره می‌شد و به سم‌پاشی علیه رادیکالیسم جوانان می‌پرداخت نیز مورد اعتراض جوانان بود. در اواخر دهه ی 1960 دو حزب اصلی آلمان یعنی حزب سوسیال دموکرات و حزب دموکرات مسیحی با هم ائتلاف کردند و دولتی با ریاست یک نازی سابق تشکیل دادند. فشار بر انقلابیون افزایش یافته بود و افراد ”مشکوک“ از استخدام در پست های دولتی برکنار می‌ماندند (مشابه عملکرد ”هسته‌های گزینش“ در ایران) و روندی شکل گرفته بود که رادیکال-زدایی خوانده می‌شد. واکنش پلیس و دستگاه‌های امنیتی آلمان به اعتراضات اجتماعی به شدت وحشیانه و خشن بود. گودرون انسلین در جریان مراسم تشییع جنازه یکی از افرادی که در جریان اعتراضات توسط پلیس به قتل رسیده بود، گفت: ”آن‌ها همه ی ما را خواهند کشت. شما می‌دانید که ما با چه خوک‌هایی طرف هستیم. این ها از تبار همان آشویتس هستند. شما نمی‌توانید با کسانی که آشویتس را به راه انداختند، بحث و گفت و گو کنید. ما باید خودمان را مسلح کنیم.“ اولریکه ماینهوف در مقاله‌ای شرایط را بدین‌گونه توصیف می‌کند: ”اما این چیزی است که ما واقعا هستیم و جایی است که از آن می‌آییم؛ ما موالید و پَس انداختگان اَبَر-شهرهای ویرانی و نابودی هستیم، جنگ همه با همه، نزاع هر فرد با دیگری، نظامی که وحشت بر آن حکومت می کند، اجبار به تولید، سود بردن یکی به زیان دیگران، تقسیم انسان‌ها به زن و مرد، پیر و جوان، سالم و بیمار، خارجی و آلمانی و نزاع بر سر شهرت و موقعیت. به راستی ما از کجا می‌آییم؟ از انزوای بر آمده از زنجیرۀ منازل شخصی، از حومه و حاشیۀ شهرهای بتونی، از سلول های زندان، از کمپ های پناهندگی و واحدهای ویژه، از شستشوی مغزی توسط رسانه‌ها، از مصرف گرایی، از شکنجه ی فیزیکی، از ایدئولوژی عدم خشونت، از افسردگی، از مرض، از حقارت، از پستی، از به لجن کشیده‌شدن نوع بشر، از بین تمام مردمانی که به دست امپریالیسم استثمار می‌شوند.“ عده ای از جوانان انقلابی در چنین شرایطی و با چنین نگرشی، گروه ارتش سرخ را تشکیل دادند که بیش از دو دهه به جنگ چریکی شهری علیه حکومت آلمان غربی می‌پرداخت. بنیان‌گذاران گروه عبارت بودند از آندریاس بادر، هولگر ماینس (فیلم‌سازی که داستان کوتاه او به نام ”چگونه یک کوکتل مولوتوف بسازیم“، مخاطبین گسترده ای یافت) هرست ماهلر (وکیل) که یکی از رهبران ”انقلاب ضد-اسپرینگر“ به شمار می رفت. اسپرینگر، همان‌طور که اشاره شد، از سرمایه‌دارانی بود که مانند ریچارد مرداک کنترل بسیاری از رسانه‌های آلمان را در دست داشت. گروه ایدئولوژی خود را مارکسیست-لنینیست اعلام کرده بود. اولریکه در سال 1972 توسط نیروهای امنیتی آلمان بازداشت شد و پس از طی کردن دادگاهی طولانی و پیچیده به 8 سال زندان محکوم شد. در سال 1976 جسد او را در حالی که با حوله از سقف سلول حلق‌آویز شده بود، یافته شد. درباره این کتاب (نقل قول از مقدمه): نوشته ای که در پیش رو دارید، سومین بخش از مجموعه ای است که خواهیم کوشید در آن تصویری از زنان کمونیست و انقلابی عرضه کنیم. هدف دو گانه است. این زنان، در دو جبهه سانسور شده اند. بورژوازی به خاطر دشمنی با ایده ها و مبارزات شان آنان را نفی می کند. یا اگر آنقدر برجسته اند که انکارشان ممکن نیست، تحریف شان می کند. نگرش مردسالارانه در جنبش انقلابی و کمونیستی نیز به دلیل آن که زن بوده اند، اغلب در موردشان سکوت کرده است. در این مجموعه خواهیم کوشید به فعالیت صرفا «سیاسی » این زنان بسنده نکنیم. چرا که عرصه خصوصی هم سیاسی است. نقش زنان در خانواده که مهد «زندگی خصوصی » و سلول پایه ای جامعه است، بخشی مهم از تقسیم کار ستمگرانه ای است که فرودستی زنان از آن سرچشمه میگیرد. کمتر زنی توانسته بدون شورش در عرصه زندگی خصوصی به یک فعالیت اجتماعی پرمعنا بپردازد. این مسئله شاید بیش از همه در مورد زنان کمونیست صادق باشد. سعی می کنیم در نگاه به زندگی چند نمونه از زنان کمونیست و انقلابی، کمی از سنتی که مبارزۀ سیاسی را با «از خود گذشتگی » معنی می کند فاصله بگیریم. در این رویکرد با تعبیری محدود از «خود » روبروییم. ریشه این «خود » در تفکری است که روش زندگی رایج و مورد قبول جامعه را «حرف آخر » یا «راه طبیعی زندگی » و «اوج خوشبختی » می انگارد. انگار آرزوها و یا برنامه زندگی زنان بالاخره باید در خانه نشستن و رفت و روب و زائیدن و بچه بزرگ کردن، برای حظ بصر مردان کفش و البسه ناراحت پوشیدن، در مقنعه و چادر «ناموس » مردان شدن، صبح تا شام پای دار قالی نشستن، یا پوسیدن پشت میز دفاتر و ادارات به ازای زیر حداقل دستمزد… خلاصه شود. انگار سرنوشت زنان اینست که مهره ای کم و بیش بی اراده باشند و اسیر روابط تکراری و خرفت کننده نظام استثمار باقی بمانند تازه لذت هم ببرند! نه. ما خوشبختی را در مبارزه جست و جو می کنیم. در آرمان و آرزوهای بزرگ داشتن و نبرد برای تحقق آن ها در همین دنیا. زنان مبارزی که نام و زندگی شان را با مطالعه تاریخ می یابیم، خوشبخت بوده اند. چرا که مسیر زندگی شان را آگاهانه انتخاب کرده اند. اگر سختی هایی را تحمل کرده اند، منزلی از همین مسیر بوده است. نگاه گذرای ما به زمینۀ تاریخی زندگی و مبارزۀ این زنان می تواند به درک تحولات و تصمیماتشان، و تاثیراتی که خود بر تاریخ گذاشتند کمک کند. حق تکثیر: نشر آتش
اگر شما نسبت به این اثر یا عنوان محق هستید، لطفا از طریق "بخش تماس با ما" با ما تماس بگیرید و برای اطلاعات بیشتر، صفحه قوانین و مقررات را مطالعه نمایید.

دیدگاه کاربران


لطفا در این قسمت فقط نظر شخصی در مورد این عنوان را وارد نمایید و در صورتیکه مشکلی با دانلود یا استفاده از این فایل دارید در صفحه کاربری تیکت ثبت کنید.

بارگزاری