توضیحات
. ◄ آرام وشمرده در زیر باران قدم میزد؛ این تنها کاری بود که میتوانست به خوبی انجامش دهد.. صدای باران در زیرِ چتر زوار در رفته اش حس جالبی را به وی منتقل میکرد.!! ◄ بدنش که به دلیل خوابیدن روی صندلی سردِ فلزی درد میکرد را با خود میکشید... کمی سرعتش را زیاد کرد تا به موقع به مقصد برسد... مقصد؟؟!!........ داستان کوتاه احساسی روز های نهایی..!! حق تکثیر: کتاب نوشته شده ی اینجانب است و حق تکثیر و کپی آزاد است