توضیحات
تصویرگر: محمدمهدی رسولی یکی از آن شبهای تاریک و بی ستاره تابستان بود. تنها و افسرده روی پله حیاط نشسته بودم و به آسمان ابری نگاه می کردم که یکباره رعد و برق شد و باران شدیدی در گرفت. باران تندتر و تندتر شد. با عجله از پله ها بالا رفتم به اتاق کوچکم دویدم. به محض ورودم، هیاهوی خفیفی برخاست و اتاق تاریک کاملا روشن شد. چه می دیدم؟ باور کردنی نبود! در اتاق کوچکم دادگاه بزرگی برپا بود.... حق تکثیر: تهران، لک لک، ۱۳۷۰