توضیحات
دو دوست پشت یک میز کوچک، توی بهترین رستوران شهر نشسته بودند. سیا هیچوقت گذرش به اینجا نیفتاده بود. تنها شنیده بود که آدمهای خیلی پولدار برای خوردن غذاهای دریایی و نوشیدن شرابهای کهنه فرانسوی میروند. برای همین پشت میز؛ خودش را مچاله کرده بود تا قد بلندیاش کمتر به چشم بیاید. در آن لحظه برای چندمین بار، نگاهی به روبرو انداخت. ابتدا چشمش به قفسه پشت بار افتاد که گیلاسها و شیشههای مشروب درخشش خیره کنندهای داشت. بعد آرام نگاهش را به اطراف چرخاند. با اینکه سالن مملو از مشتری بود و صدای به هم خوردن چاقو چنگالها با ظرف غذا همراه با خنده و پچپچه آرام و عاشقانه از هر طرف شنیده میشد، اما کسی به آنها نگاه نمیکرد. با این وجود این موضوع باعث نشد که اعتماد به نفس خود را پیدا کند...