توضیحات
عنوان اصلی کتاب: Le Diable Au Corps ... مردِ نامرتّبی که بهزودی باید بمیرد و از آن خبر ندارد، ناگهان، در اطرافِ خود نظم به وجود میآورد. زندگیاش عوض میشود. کاغذها را مرتّب میکند. زود از خواب برمیخیزد. زود میخوابد. دست از معایبِ خود میکشد. اطرافیانش خوشحال میشوند. بههمینسبب، مرگِ ناگهانیِ او ناعادلانهتر جلوه میکند. آخر او داشت زندگیِ سعادتمندانهای پیدا میکرد. همینطور، آرامشِ تازهی زندگیِ من، آرایشکردنِ یک محکوم بود. خودم را بهترین پسر میدانستم؛ چون پسری داشتم. محبّتِ من مرا به پدر و مادرم نزدیک میساخت؛ چونکه یکچیزِ درونی به من میفهماند که بهزودی به محبّتشان نیاز خواهم داشت. یکروز ظهر، برادرانم از مدرسه بازگشتند و فریاد کردند که مارت مُرد. وقتیکه مردی را صاعقه میزند، سرعتِ عمل بهاندازهایست که رنج نمیکشد، ولی برای کسی که همراهِ اوست، دیدنِ این منظره تأثّربرانگیز است. درحالیکه هیچ احساسی نمیکردم، دیدم که قیافهی پدرم حالتِ غیرطبیعی به خود میگیرد. برادرانم را از آنجا راند و با لکنتِ زبان گفت «بروید بیرون. شما دیوانهاید. شما دیوانهاید.» احساسِ سختشدن، سردشدن و خشکشدن میکردم. سپس، مانندِ لحظهای که تمامِ خاطراتِ یک زندگی در برابرِ چشمِ محتضری نمایان میشود، یقین به حتمیتِ واقعه، عشقم را با همهی جنبههای دهشتناکی که داشت، بر من آشکار ساخت. چون پدرم گریه میکرد، به هقهق افتادم. آنوقت، مادرم به من توجّه نمود. با چشمانِ خشک، بهسردی و با ملایمت، مثلِ اینکه مسألهی ابتلای به سرخک مطرح باشد، پرستاریام کرد. در روزهای اوّل، غش من سکوت خانه را برای برادرانم توضیح داد. روزهای بعد، دیگر آنها چیزی نفهمیدند. هرگز کسی بازیهای پُرسروصدا را برایشان قدغن نکرده بود. ساکت بودند. ولی ظهر که میشد، صدای پایشان روی سنگفرشهای راهرو مرا از هوش میبُرد، مثلِ اینکه هربار آنها خبرِ مرگِ مارت را برایم میآوردند. مارت! حسادتم تا گور تعقیبش کرده بود و آرزو میکردم که بعد از مرگ خبری نباشد. از این قرار باید در نظر آوردنِ کسی که دوستش میداریم در میانِ جمعی کثیر، در جشنی که ما شرکت نداریم، غیرِقابلِتحمّل باشد. قلبِ من در سنّی بود که در آن آدمی هنوز به آینده نمیاندیشد. بله، برای مارت بیشتر آرزوی نیستی میکردم تا دنیای تازهای که در آن، روزی، به او بپیوندم... دیو در تن، رمون رادیگه، ترجمهی داود نوابی، کتابهای جیبی، ١٣۵٣ حق نشر آزاد