توضیحات
مجموعه ۱۰ داستان کوتاه بقلم زنده یاد فتحالله بینیاز: در بچگى همراه پدر و مادرم براى دیدن یکى از قوم و خویشها به بندرعباس رفتم. آنجا، روزى که هوا خوب بود، مرد خانواده، ما و زن و بچهاش را سوار قایق ماهیگیرىاش کرد و به دریا برد. او ما را روى دریا گرداند و در همان حال از دریا حرف زد و گفت: «گاهى وقتها اولِ دریا خوبه، ولى دورتر که میریم خیلى بد و بیرحم مىشه.» و گفت به همین دلیل نمیشود به هیچ دریایى، حتى بهترینشان، اطمینان کرد. حدود یک ساعت، همچنانکه آرام آرام پارو مىزد، از دریا حرف زد تا اینکه خسته شد و از پاروزدن دست کشید. زنش سفرهاى روى پاهایش پهن کرد تا نان و سبزى و پنیر و خرمایى را که با خود آورده بود، بین همه تقسیم کند... حق تکثیر: نشر توسعه - ۱۳۷۰ - تهران