توضیحات
آلن گفت: «پس شما واقعاً شربت عشق میفروشید؟» پیرمرد دستش را برای برداشتن یک شیشه دیگر دراز کرد و گفت: «اگه شربت عشق نمیفروختم، که بقیه چیزها رو هم بهت نمیگفتم. آدم فقط وقتی توی موقعیتییه که مجبوره، میتونه تا این حد اعتماد کنه.» آلن گفت: «و این شربتها...م...فقط...فقط...» پیرمرد گفت:«نه. اثرشون دائمیِ و خیلی بیشتر از هیجانهای موقت هم قوییه. اما شامل اون هم میشه. اثرش زیاد، موثر و ازلیِ.» آلن سعی میکرد متفکر و بیتفاوت به نظر برسد. گفت: «عجب! چقدر جالب.» پیرمرد گفت: « البته بُعد معنویش را هم در نظر بگیر.» آلن گفت: «بله البته. اینکار رو میکنم.» پیرمرد گفت: «این شربت بیتفاوتی رو با وقف شدن جایگزین میکنه و بجای تحقیر، تحسین میآره. مقدار خیلی کمی رو به بانوی جوان بده_ تو آب پرتقال، سوپ، یا نوشابه مزهش حس نمیشه_ و بعد هر قدر هم شاد و بیخیال باشه کاملاً تغییر میکنه. دیگه هیچی نمیخواد بجز خلوت و تو.» آلن گفت: «باورم نمیشه! خیلی به مهمونی علاقه داره.»