توضیحات
همه چیز از آن روز شروع شد.روزی که اولین قصه اش را در روزنامه چاپ کردند. وقتی داستانش را در روزنامه دید انگار قد کشید.آن را به چند روزنامه و مجله دیگر هم داد تا یکی از آنها با چاپ مجدد آن موافقت کرد.این بار هم طرح داستانش تو دل برو تر بود هم چاپش. یک روز که داستان را برای چندمین بار برای زنش می خواند گفت: معصوم چقدر خوب میشد هر چند روز یه بار یه قصه می نوشتم. هرکدامشان را میدادم به یه مجله برام چاپ کنن. آن وقت هم بهم پول میدادند هم سرشناس میشدم.چقدر آدم صب بره تو اون خراب شده شب بیاد. و اونوقت چی جز هم اتاقیاش کسی دیگه نشناسنش قاسم علی فراست