Description
. از متن کتاب: بیگ فوت راست راستی گنده و سیاه بود و توی خیابان میگل همه ازش میترسیدند. علت ترس مردم گندگی یا سیاهیش نبود، چون گندهتر و سیاهتر از او فراوان بود. ترس مردم از این بود که خیلی ساکت و اخمو بود؛ مثل سگهای ترسناکی که هرگز پارس نمیکنند، بلکه فقط از گوشۀ چشم به آدم زل میزنند خطرناک به نظر میرسید. هت میگفت: « میدانی، آرامشی که نشان میدهد، یک جور نمایش است.» با اینحال میشنیدی که هت در مسابقات و کریکت به خرد و کلان میگفت: « بیگ فوت و من؟ ما دوست جان جانی هستیم، بابا. با هم بزرگ شدیم.» توی مدرسه من میگفتم: « بیگ فوت با من توی یک خیابان مینشیند.» میشنوی؟ خوبِ خوب میشناسمش، و اگر یکی از شماها دست رویم بلند کند، به اش میگویم.» تا آن وقت حتی یک کلمه هم با بیگ فوت حرف نزده بودم. ما بروبچههای خیابان میگل به خودمان باد میکردیم که او مال ماست، چون در پرت آو اسپین شخصیت معروفی شده بود. همین بیگ فوت بود که به طرف ساختمان رادیو ترینیداد سنگ پرت کرد و شیشۀ یکی از پنجره ها را شکست. قاضی دادگاه بخش که علت این کارش را پرسید، بیگ فوت گفت: « برای آنکه بیدارشان کنم.» آدم خیرخواهی جریمهاش را پرداخت. بعد زمانی شغل رانندگی یکی از اتوبوسهای دیزل را به دست آورد. اتوبوس را از شهر به کارنج کیلومتری آن برد و به مسافرها گفت پیاده شوند و حمام کنند، خودش هم ایستاد و تماشایشان کرد. چندی بعد پستچی شد و نامههای مردم را عوضی تحویل داد. او را کنار اسکله دیدند که کیف نیمه پر نامه را کنارش گذاشته و پاهای گندهاش را کرده توی آب خلیج پاریا. گفت: «مدام این ور آن ور رفتن و نامه ها را تحویل مردم دادن کار سختی است. آدم میشود مثل تمبر پستی، بابا.» همۀ مردم ترینیداد او را لوده میدانستند، اما ما که او را میشناختیم موافق نبودیم.... حق تکثیر: تهران: شادگان، ۱۳۷۸