Description
. بخش کوچکی از داستان: او نیز ایستاد. به آرامی به طرفم برگشت. به سرعت خود را پشت نخل پنهان کردم. نگاهش و چهره اش چنان سرد بود که از نگاه او تا عمق استخوان هایم یخ کرد. فقط ایستادم و نفسم را در سینه حبس کردم. عرق سردی بر چهره ام نشسته بود. عرقی که فقط از ترس نبود بلکه رطوبت و گرمای بیش از حد هوا به آن دامن می زد. با تمام وجود دلم می خواست بازگردم. اما نمی دانم چه چیز مرا به دنبال او می کشاند. با وجودی که قلبم داشت از سینه کنده می شد. حتی نمی دانستم چه چیز مرا تا این حد به وحشت انداخته. حق تکثیر: نویسنده اثر