توضیحات
اکتبر 1944 بود. لایه های نازک برفی زود هنگام،، ایالت مینه سوتای جنوبی را پوشانده بود. برفِ قسمتهای زیادی، به جز قسمتهایی که در سایه قرار داشت، از بین رفته و زمین گل آلود، از وسط قسمتهای ذوب شده، خود نمایی میکرد. کشتزارها خلوت و کسالت آور بودند و زیر آسمان سربی، خسته به نظر میرسیدند. فصل حاصلخیزی و رشد سپری شده بود. مزارع، محصولشان را داده و حالا در انتظار خواب طولانی زمستانی، به سر میبردند. در آسمان، فریاد خشنی، سکوت را میشکند. کلاغی سیاه، به آرامیپرواز میکند. با سر بزرگش، چرخزنان، در حال از نظر گذراندن مناظر زیر است. از پنجرة ک خانه روستایی، دختری ده ساله در حال تماشای پرواز اوست تا پس از مدتی از نظر ناپدید میشود. دختر چشمانش را میمالد، و خمیازه ای میکشد. هوای دلگیر، او را خواب آلود و بی حال کرده است. میخواهد به اتاقش بر گردد وبر تختش بِلَمَد و کتاب (پنج فلفل ریزه) را بخواند. - (آنی )!افکار پوچ را رها کن ! میز چیده شدخواهش میکنم زودتر بیا! این مادرش بود که با صدای بلندی، از آشپزخانه صدایش میزد.