توضیحات
داستان کوتاه از عزیزالله ایما از متن داستان: صدای در که بلند شد، صدای پایی از زینه های تختبام کنار سراچه نیز بلند شد. صدای پا از زینه ها به سوی درآمد. در گشوده شد. ـ سلام کاکا! ـ سلام! ـ نی که نشناختی، مه اسحاق استم! ـ اوو... چشمایم روشن ... بیا بیا...! چنان بغلش را باز کرد ولرزیده مرا فشرد که چوب دستش به زمین افتاد و نوعی گرمی و آرامش تن وجانم را فراگرفت. از همو جوانی باآن که چند سالی بزرگتر ازاو بودیم ـ جز پدرم ـ همه عادت کرده بودیم که اورا کاکا نیکو بگوییم.