توضیحات
حنیف قریشی (زادهٔ ۵ دسامبر ۱۹۵۴ در لندن) نویسنده، نمایشنامهنویس و کارگردان پاکستانی-انگلیسی (پدرش پاکستانی بود و مادرش انگلیسی ) است. موضوعات آثار او بیشتر دربارهٔ نژاد، ملیگرایی، مهاجرت و جنسیت است. در بیوگرافی حنیف قریشی آمده است : ”از همان اول همیشه می خواستم پاکستانی بودن خودم را انکار کنم. . . پاکستانی بودن برایم یک نفرین بود و می خواستم از شرش خلاص شوم. می خواستم مثل دیگران باشم.“ حنیف قریشی» (که انگلیسی ها نام او را «کوریشی» تلفظ می کنند) در سال هایی که بزرگ می شد تبعیض های نژادی و فرهنگی را (که در اغلب آثارش به انها پرداخته) به طور دست اول تجربه کرد. او که ثمرة ازدواج بین یک مهاجر پاکستانی و یک زن انگلیسی است برای نوشتن آثارش از تلاش ها و محنت های زندگی خود به عنوان فرزند دورگة دو نژاد و فرهنگ متفاوت الهام می گیرد. قریشی از همان اوان جوانی تصمیم گرفت نویسنده شود، و شروع کرد به نوشتن رمان هایی که از همان سنین نوجوانی مورد توجه ناشران بودند. قریشی در دانشگاه لندن فلسفه خواند و بعد از طریق هرزه نگاری (با نام مستعار آنتونیا فرنچ) امرار معاش کرد. او ابتدا به عنوان یک کنترل چی در «سالن تئاتر رویال» آغاز به کار کرد و سپس به نویسندة مقیم همانجا تبدیل شد. اولین نمایشنامة او در سال 1976 به روی صحنه رفت. فیلمنامه نویسی از حرفه های اصلی حنیف قریشی است.فیلم «رختشویخانة زیبای من» که بر اساس فیلمنامه ای از او ساخته شد برایش موفقیت بسیار به همراه آورد. منتقدان قریشی را تحسین کردند ولی بعضی از سازمان های پاکستانی معترض شدند که قریشی در این اثر خود، تصویری منفی از مهاجران پاکستانی ارائه کرده است. قریشی نیز در مقابل گفت که نقش یک سفیر را ندارد و ترجیح می دهد واقعیت های خشن نژاد پرستی و دسته بندی های طبقاتی را در آثارش نشان دهد. فیلمنامة «رختشویخانة زیبای من» که نامزد اسکار بهترین فیلمنامه شده بود، موفق به دریافت جایزة بهترین فیلمنامه از «حلقة منتقدان فیلم نیویورک» گردید. حنیف قریشیاکنون 54 ساله است .داستان و فیلمنامه مینویسد و در جهان ادبیات چهرهی بسیار شناخته شدهایست. کتاب «نزدیکی» او چندین سال پیش توسط نیکی کریمی به فارسی برگردانده شد. در جهان سینما نیز با فیلمهای «ونوس» و «مادر» به خوبی شناخته میشود و به تازگی هم قرار است رمان «ببر سفید» نوشته آراویند آدیگا و برندهی جایزه بوکر سال گذشته را برای اقتباس سینمایی آماده کند. آبزرور گاردین هرازگاهی به سراغ گفتههای نویسندهها در چندین سال گذشته میرود و آنها را در کنار هم میچیند و این ترکیب گاهی جالب و عجیب میشود و تناقضات نویسنده یا گفتههایی که معلوم نیست در چه وضعیت روحیای گفته است میتواند برای خوانندگان علاقهمند به آن نویسنده جذاب باشد. خود نویسنده باور نمیکنه که اینها را خودش گفته: درباب «نخستین روزهای فعالیت در رویال کورت»: آنجا مثل یک آشغالدانی بود. همه عوضی و بدطینت بودند.سال (2000) در باب «ماشین رختشویی زیبای من» (فیلمی به کارگردانی استیون فررز و فیلم نامه حنیف قریشی (1985) ): آن زمان فیلمهای مدل این فیلم کم بودند. حالا فیلمها همه راجع به دگرباشها هستند. (2007) در باب «خواندن»: هیچ وقت کتابی بیشتر از 100 صفحه نخواندهام. (2008) در باب «ایمان مذهبی»: ما انسانهای لیبرالی هستیم که همواره در چرخهی بیمعنای شک میچرخیم، اما اگر تو انسان مذهبیای باشی همواره میدانی به کدام سمت میرویف من از این مدل خوشم میآید. (2007) در باب «از دست دادن معصومیت هم زمان با حمله قلبی پدر»: در آن زمان فکر میکردم هر جا بروم و هر کاری بکنم، پدرم، مثل خدا، همواره شاهد و ناظر آن است. (2004) در باب «پسراناش»: آنها بیشتر شبیه «علی جی» هستند (شخصیتی خیالی که توسط ساشا بارون کوهن آفریده شد و از شبکه چهار انگلستان پخش میشد) ؟؟؟(2004) در باب «زنان»: من هیچ وقت، هیچ چیز راجع به زنان نفهمیدم. (2003) در باب «گذراندن یک شب در هستینگز (شهری در جنوب شرقی انگلستان)»: اگر انگلستان لندن نداشت، من بدبخت نمیدانستم چه خاکی تو سرم کنم (2003) در باب «نوشتن دربارهی دانشآموزان»: وقتی تلویزیون را روشن میکنید و میبینید پسری تفنگ برداشته و در محوطه دانشگاهاش دیوانه بازی درآورده،؟؟؟ کلاسهای نویسندگی، مخصوصا آنها که کلمه «خلاق» را در خود دارند، آسایشگاههای روانی جدیداند. (2008) در باب «گرفتن مدال سلطنتی انگلستانی انگلستان (سی.بی.ا)»: بهترین بخش این ماجرا روی مدال است که میگوید «برای خدا و امپراطور». میتوانید تصور کنید که در این دنیا هیچ چیزی بهتر از این نیست. (2008) در باب اینکه ««آلبوم سیاه» اثری پست نژادی خوانده شد»: این هم روشی بود برای آنکه بگویند در کتاب شخصیت پاکستانی زیادی وجود ندارد. (2009) در باب «روانکاویاش»: نصف شب در اتاقم در هتل از خواب پریدم، روی زانو نشسته بودم و اشک میریختم، باور شده بودم که به یک دلفین تبدیل شدم و به شدت دلم میخواست به روانکاوم زنگ بزنم و ماجرا را برایش تعریف کنم. پس می توانم به شما بگویم که روند بهبودیام خیلی کند است. (2008) برگرفته از سایتهای مختلف