توضیحات
داستان کوتاهی از داستان نویس جوان؛ برادر کوچک محمد حسن شهسواری تابحال هیچ زنی را دیده اید که با پژو سوارتان کند؟ بعید میدانم. صبح ها که مینشینید پای درختهای دور میدان، شماها بیشتر ساکتید و حرفی نمیزنید و نگاهتان میخشکد به پیچ میدان تا کسی بیاید و سوارتان کند و ببردتان پشت دیوارهای شهر لابد. آنجایی که امیرحسین بگمانش یک غول زخمی خوابیده. بنظرم منظورش همان تیرآهنهای بیرون شهر است که همینطور روی زمین سبز شده اند. بچه است دیگر. بگذریم.