توضیحات
خواهرم را که در باغ جنّت خواباندند، دیگر هر تابستان به قُم میرفتیم. مادرم مینشست یکریز اشک میریخت و میدیدم صورتش با آن خال سبز پیشانی چگونه شکستهتر میشد. منهم مینشستم و جام بلورینی را که با خود آورده بودم از اشکهای او پُر میکردم. اوایل تابستان بود. تازه دیپلم گرفته بودم. سید مهدی بانی باغ جنّت گاهی برایمان چای میآورد. قرآنخوانی پیر هم هر روز میآمد و قرآن میخواند. مقنعهی سیاه مادر دیگر رنگ خود را در گرد و غُباری که از اطراف و از سوی سنگتراشها میآمد که سنگ قبر میتراشیدند و درختان را هم میپوشاند، گُم کرده بود. چنان که غروبی که حرمانی سخت سراپای وجودم را فراگرفته بود فکر کردم: غمگین تر از آن رنگ هم آیا رنگی هست؟ ......