توضیحات
داستان متعلق به کسیاست که در26سالکی درایران نماینده شیراز بود و بعدها وزیر ارشاد شد و اکنون در فرنگ به تبعد خود خواسته رفته است!!! گفت: «بستگى به خودت داره. یه نفر را مىشناسم با پایى که ازاستخون آرواره نهنگ براش درست کرده بودن، به شکار نهنگ رفت!تو که خیال شکار نهنگ ندارى؟» گفتم: «نه اصلاً اهل شکار نیستم.» گفت: «وقتى کسى جبهه مىآد، مگه مىشه اهل شکار نباشه؟جنگ هم یه جور شکاره، البته شکارچى، خودش طعمه هم هست.نمىدونم. من پزشکم. کارم عکس شماست. اگه با چاقوى جراحى،زخم مىزنم، مىخوام درمان کنم. شما اگه زخم مىزنین، مىخواینبکشین. همدیگه را لت و پار مىکنین. داد مىزنین. گاهى بد مىگین.جنگ از یه آدم زنده، یه نعش مىسازه، ما باید یه پیکر پاره پاره رادرمان کنیم. شما در یه لحظه ویرون مىکنین، ما باید ساعتهاىطولانى، گاهى یه شبانهروز از اتاق عمل بیرون نیاییم. مىدونى به مامجوز دادن اگه نمازمون قضا شد، اشکالى نداره؟ تجربههاى غریبىدارم که فقط توى جنگ اتفاق مىافته...» گفتم: «ما هم گاه نمازمون را با اشاره مىخوندیم.» نگاهم به برجک نگهبانى افتاد. جوان مرا نگاه مىکرد، سرد وصامت. انگار سر بریدهاى سرِ دیوار بود. حق تکثیر : تهران : نشر امیدایرانیان ، ۱۳۸۴.