توضیحات
تولد کتاب تولد نوشته اسماعیل فصیح روایت زندگی غمگین زنی است که همهی بچههایش پس از زایمان بر صورت و بدنشان لکههای بزرگ دیده میشود و پس از چند روز میمیرند. در قسمتی از کتاب تولد میخوانیم: خانم جون دستهایش را آب کشید و خشک کرد و آمد لحاف پاره را روی زائو کشید. زن چشمهایش را باز کرد. خانم جون گفت: خدا یه پسر کاکل زری بت داده. زن گفت: چی؟ ضعف داشت. چی گفتی؟ خانم جون گفت: گفتم یه پسر کاکل زری زاییدی. شب جمعه هم هست که به دنیا آمده، باید هم وزنش خرما خیرات کنی. زن پرسید: زنده اس؟ خانم جون گفت: وا؟ پس چی که زنده اس. مگه صدای گریهاش رو نشنفتی؟ زن همسایه از گوشه اتاق آهی کشید و گفت: به حق پنج تن. مشغول قنداق کردن بچه بود. خانم جون گفت: زندهاس، خوب و خوشگل. زائو گفت: بگو به قمر بنی هاشم… خانم جون گفت: خاک عالم، این چه جور حرف زدنه. حالش خوبه. گفتم خانم آقا یک تیکه چلواراز یه جا ببره و چاک بزنه پیرهن قیامت بچه بکنه. زنده میمونه؟ اوا آره. این حرفا چیه؟ زن گفت: بچههای من هیچکدوم زنده نمیمونند… همه مردند. صدای زوزه باد پشت در بود. باران تند شده بود. من به گوشه سقف نگاه میکردم که چکه میکرد. خانم جون اخم هایش را تو هم کشید و به زن همسایه نگاه کرد. زن همسایه گفت: چه میدونم، خانم. راست میگه. خانم جون به زائو گفت: این یکی زنده است. ام البنین مراد همه رو بده. زائو گفت: بچهام کو؟ خانم جون گفت: خانم آقا داره قنداقش میکنه. فردا یه مشت برنج بریز گوشه قنداقش دو سه روز باشه، بعد بده دم در به گدا. زائو چشم هایش را بست و مدت زیادی خواب یا بی هوش ماند. صدای شرشر باران توی اتاقک را پر کرده بود. کلمات کلیدی: داستان کوتاه، دانلود داستان کوتاه، دانلود داستان کوتاه تولد، دانلود داستان تولد، داستان کوتاه تولد، برچسبها: داستان کوتاه، دانلود داستان کوتاه، دانلود داستان کوتاه تولد، دانلود داستان تولد، داستان کوتاه تولد