توضیحات
جشن فرخنده ظهر آه از مدرسه برگشتم بابام داشت سرحوض وضو می گرفت، سلامم توی دهانم بود آه باز خورده فرمایشات شروع شد: -بیا دستت را آب بکش، بدو سر پشت بون حول هی منو بیار. عادتش این بود. چشمش آه به یک آداممان می افتاد شروع می آرد، به من یا مادرم یا خواهر آوچکم. دستم را زدم توی حوض آه ماهی ها در رفتند و پدرم گفت: -آره خر! یواش تر. و دویدم به طرف پلکان بام. ماهی ها را خیلی دوست داشت. ماهی های سفید و قرمز حوض را. وضو آه می گرفت اصلا ماه یها از جاشان هم تکان نمی خوردند. اما نمی دانم چرا تا من می رفتم طرف حوض در می رفتند. سرشانرا می آردند پایین و دمهاشان را به سرعت می جنباندند و م یرفتند ته حوض. این بود آه از ماهی ها لجم می گرفت. توی پلکان دو سه تا فحش بهشان دادم و حالا روی پشت بام بودم .همه جا آفتاب بود اما سوزی م یآمد آه نگو. و همسایه مان داشت آفترهایش را دان می داد. حوله را از روی بند برداشتم و ایستادم به تماشای آفترها. اینها دیگر ترسی از من نداشتند. سلامی به همسایه مان آردم آه تازگی دخترش را شوهر داده بود و خودش تک و تنها توی خانه زندگی می آرد. یکی از آفترها دور قوزک پاهایش هم پرداشت. چرخی و یک میزان. و آنقدر قشنگ راه می رفت و بقو بقو می آرد آه نگو. گفتم: -اصغر آقا دور پای این آفتره چرا اینجوریه؟ گفت: -به! صد تا یکی ندارندش .می دونی؟ دیروز ناخونک زدم ...