توضیحات
سکوتی در سیاهی شب های انزوایم طنین انداخته است، سکوتی به وسعت تمام آرزوهایم، تمام آرزوهایی که بر باد رفت و امروز جز کوهی از حسرت چیزی برایم باقی نمانده است، تا این سکوت را با آن در هم شکنم و دنیایی از نو برای خودم بنا سازم. دنیایی که دیگر در آن اسیر سرنوشت و سیاهی نباشم، دنیایی که بتوانم در آن عاشقانه زندگی کنم، نفس بکشم، دوست داشته باشم و حرکت کنم. اما امروز در این گوشه تنها، بی حرکت و غم زده نشسته ام، نفسم به درستی بالا نمی آید، دیوارهای اتاقم دودگرفته و سیاه به نظر می آید و در پس این دیوارها چیزی را نمی یابم، سرم را بر دیوار می گذارم تا شاید صدایی را از پس دیوار بشنوم اما هیچ صدای مفهومی به گوشم نمی رسد، تنها صدای جانوران کوچک که آرام در لابه لای دیوار می لولند را درمی یابم و همهمه مبهم هزاران آدم که در پشت این دیوار فریاد می زنند و می خندند… و من تنهاتر از همیشه هستم، انگار نه انگار که در میان این جمعیت زندگی می کنم اما نه! من در میان این جمعیت نیستم، اگر در میان این جمعیت هستم پس این دیوار مابین من و آنها چیست؟ نه! چه نسبتی می تواند بین من و این آدمها باشد، آنها به تمام معنا آدمند و من… آنها عاشق می شوند، کار می کنند، تفریح می کنند و وقتی آشنایی را از دست می دهند گریه هم می کنند…